من کجا جا ماندم .. ؟!
من دلم را کجا جا گذاشتم که مدام تنگ می شود .. ؟!
.
می شود نوشته ای بالانوشت و پی نوشت داشته باشد و خودش نباشد !؟ نمی شود !؟ .. نوشته ی من یا باید از دلتنگی هایم باشد که در قالب کلمات کردنشان مساوی است با تنگ تر کردن دلم بیشتر از اینی که هست .. یا باید از جا گذاشتنش حرف بزنم که گفتنی نیست . یا باید از مدام بودن حالم بگویم .. که مدام را مگر می شود با چهار تا کلمه توضیح داد .. باید اسیر مدامی باشی تا بفهمی اش .. تا بدانی اش.
اما ..
نوشته ام باید این طور می بود .. من که قرار نیست چیزی بنویسم و اسمش را بگذارم نوشته .. من گاهی دلم می خواهد خط خطی کنم با دکمه های کیبورد روی صفحه ی سفید ِ یادداشت ها و پیام ها .
اما ..
حالا خط خطی ام هم نمی آید .
باید تا اینجایم بروم صحن ِ انقلاب .. رو به روی ایوان طلا بنشینم و .. با خودم بخوانم که :
بیا که جسم ِ جهـان را .. قرار ِجان .. اینجاست
و جانم آرام بگیرد .. قرار بگیرد .. روشن شود .
چقدر تاریک شدی تازگی ها .
.
پ.ن هـوای گریه با من . .
پ.ن بگویم کجایش را .. کتاب ِ چهار .. همانجا که نور ماه را توصیف می کرد و شب بود و نشسته بودند توی کالسکه ..